اسپنتان

ساخت وبلاگ
به نظر خود تمام جوانب کار را سنجیده بودم و در تکمیل ظرفیت دانشگاه پیام نور شرکت کرده بودم.وقتی نتیجه قبولی آمد.به دلیل بعد مسافت به جز چند نفر کسی آن را تایید نکرد.هیچ کس دوست نداشت که یک زن یک مسیر طولانی را برای ادامه تحصیل بپیماید.انگار قوانین اجتماع در قیاس با قوانین سالی که تربیت معلم قبول شده بودم فرق زیادی نکرده بود.مادرم گفت"تا همینجا که خوانده ای خشنود باش!"شوهرم گفت"دیوانگی که شاخ و دم ندارد."برادرم گفت"حالا این درس خواندنت چه فایده ای دارد."من انگار کر بودم و حرف آنها را نمی شنیدم.به خاطر رعایت وظیفه و مسئولیتها قید دو دانشگاه را زده بودم و این آخرین شانس سال تحصیلی جدید بود.غیرحضوری ثبت نام کردم ولی باید مدارک لازم را حضوری تحویل می دادم.بنا بر دلایل شغلی هیچ مردی نمی توانست طی آن مهلت چند روزه همراهی ام کند.عزمم را جزم کرده بودم که تنهایی به آن شهر بروم.این بار همه از دستم عصبانی بودند.دلشان راضی نمی شد که همان یک بار را هم تنهایی به یک شهر دور و خارج از استان بروم.من یک بار دیگر از زن بودن خود متاسف شدم و از آدمهای مهربان دور و بر به خاطر عربده هایی که سرم کشیدند نا امید اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 136 تاريخ : جمعه 21 آبان 1395 ساعت: 2:43

برای آدمی که مست است هر چه از لاف عقل بگویی بیهوده است.دخترهای کلاس درس نخوانده بودند.به وقت تدریس درس جدید هم حوصله ی گوش دادن نداشتند.مثلا زینب ترجیح داده بود برای بغل دستی اش از تولد خواهرزاده اش بگوید تا قانونی از فیزیک بیاموزد.زینب قانون کلاس را نیاموخته بود یا آموخته بود و نمی خواست زیر بارش برود.وقتی زینب های کلاس زیاد شدند.خشم گرفتم.بر کرسی معلمی تکیه زدم و برای دخترها سخنرانی کردم.وقتی ویژگی های تک تکشان را برشمردم و از حسن و عیبهایشان گفتم.تعجب کردند.فکر نمی کردند این همه زیر ذره بین معلمشان بوده اند.آنها آن حس پنهان درونم را فعال کرده بودند.زندگی تکراری دختران بلوچ اطراف را برایشان تشریح کردم و از وظیفه ها و بار سنگین مسئولیتها گفتم.در نگاهشان یک فکر موج می زد.می خواستند جلوی دهنم را با دست بگیرند که دیگر حرف نزنم تا واقعیت تلخ زندگی دختر بلوچ را نشنوند.زنگ تفریح که خورد.دخترها نفس راحتی کشیدند.نگین گفت"خانم اجازه شما بیست دقیقه حرف زدید."انگار حرفش آب سردی بود که روی فوران آتش ریختند.از حرفش خنده ام گرفت.جلوی خنده ام را گرفتم.دفتر و دستکم را جمع کردم و رو به نگین گفتم"و از اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 150 تاريخ : چهارشنبه 19 آبان 1395 ساعت: 4:29

از سوراخ کوچک روی در طنابی آویزان است.آن را می کشم و در باز می شود.یاد خانه ی کودکی های خود می افتم.یک روز خانه ی ما هم زحمت قفل و کلید نداشت.سیم دل در را که می کشیدی در خانه باز می شد.قسمتی از حیاط خانه محل رفت و آمد همسایه ی دیوار به دیوار بود.در کوچکی خانه ی آنها را به خانه ی ما وصل کرده بود و این وصل شدنها همچنان ادامه داشت تا به کوچه ی آن سوی خانه ها می رسیدی.وارد خانه می شوم.اتاقهای گلی دورتادور حیاط با در و پنجره های فلزی خودنمایی می کند.در و پنجره ها را با رنگ آبی سیر ناشیانه رنگ کرده اند.

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : حماقت,حماقت انسان,حماقت یعنی,حماقت چیست,حماقت مرد مرده,حماقت یعنی صداقت داشتن,حماقت عشق,حماقت انسان دین,حماقت بشر,حماقت در عشق, نویسنده : espantano بازدید : 145 تاريخ : سه شنبه 18 آبان 1395 ساعت: 13:54

کنارش می نشینم و احوالش را می پرسم.خدا را شکر می کند و می گوید"این سومین بار است که به خانه تان می آیم.کجا هستی که در را باز نمی کنی؟بار آخر برایت کپات(سبدی که از داز درست می شود)کوچکی آورده بودم.آن را به مغازه دار رو به روی خانه تان تحویل دادم.آن را تحویل نداد؟"وقتی اسم کپات را می آورد خنده ام می گیرد.در دل می گویم"نمی دانی که برای کپات قبلی که آورده بودی چه نوشتم که باز برایم کپات هدیه آورده ای."و رو به او می گویم"حتما یادش رفته "

اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 148 تاريخ : يکشنبه 2 آبان 1395 ساعت: 10:57